تمرین کلی از هر سه ردیف صفحه کلید
اصول و قواعد تایپ
نکات لازم برای شروع تایپ
تمرین 1
متن زیر را با سرعت و دقت کامل تایپ کنید.
هنر، انجام کارهای بزرگ است و گناه ساده ترین کاری است که می توان انجام داد. پس گناه ترجمان بی هنریست.
تمرین 2
متن زیر را در یک دقیقه باسرعت و دقت کامل تایپ نمایید.
علی (ع) قهرمان است. قهرمان اندیشیدن، جنگیدن، عشق ورزیدن، مرد محراب و مردم، مرد تنهایی و سیاست و دشمن خطرناک همه پلیدیهایی که انسانیت از آن رنج میبرد، مجسمه همه آرزوهایی که انسان در دل می پروراند.
تمرین 3
متن زیر را با سرعت و دقت کامل تایپ کنید.
کار گروهی باعث ایجاد انگیزه و نشاط در افراد گروه میشود و آنها به ارائه دیدگاهها و مسائل و مطالب و متنوع و جالب میپردازند .
تمرين 4
متن زیر را با سرعت و دقت کامل تایپ نمایید.
باید دختر فاطمه در خانه پدرش، مادر پدرش باشد و همدرد مادر تنهای دردمندش، مثل فاطمه همدرد على باشد و مردی را با همه تهیدستی و فقر، به خاطر عظمت روحی، به خاطر شهامت انسانی، به خاطر اندیشه بلند، و به خاطر آن همه زیبایی وجودی به همسری انتخاب کند.
تمرين 5
متن زیر را بدون نگاه کردن به صفحه کلید و صفحه نمایش با دقت کامل تایپ کنید.
کتاب یک خوراک است و آنهم خوراک روح وعقل ویک داروست و آنهم داروی دردها و بیماریها و کمبودهای احساس و اندیشه است اگرمسموم باشد و عوضی خطر مرگ را دارد و بدتر از مرگ.
تو آن بلندترین هرمی که فرعون تخیل میتواند ساخت و من آن کوچکترین موری که بلندای تو را در چشم نمیتوان داشت.
نامه خدا تنها نامه ایست که برای خواندنش باید چشمهایمان را ببندیم .
من از او هنر دیدن را آموختم.
از او نگاهی تازه گرفتم که با آن همه چیز را به گونه ای دیگر می دیدم. او با زندگی خود به من نشان داد که دل آدمی تا کجا میتواند دوست بدارد و در این جهان اثیری پر از خداوند تا کجا می تواند اوج بگیرد.
این چه استغناست یا رب؟ وین چه قادر حکمتست؟ کاین همه درد نهان است ومجال آه نیست؟
مسجد مخصوص سرکشی است که در عشق، سجده بر خاک می ساید و میداند تنها سجده کسی قابل قبول است که غروری برای شکستن دارد.
قلم، توتم من است. به قلم سوگند به خون سیاهی که از حلقومش می چکد، به خونی که از زبانش می تراود، سوگند. به ضجه های دردی که از سینه اش بر میآید … که توتم مقدسم رانمی فروشم، نمی کشم، گوشت وخونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم .به کیسه زرش نمیسپارم . دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشمهایم را کور می کنم . پاهایم را می شکنم .
انگشتانم را بند بند ، می برم. سینهام را می شکافم . قلبم را می کشم. حتی زبانم را می برم و لبهایم را می دوزم اما قلمم را به بیگانه نمیدهم.
ای مرغک اسیر که در باغی دور دست می خوانی، زمستان است .
تند بادهای سرد و زوزه کش را نمی بینی که از دل یخچالهای مهیب و بزرگ کوهستانها بر
می خیزند و همچون لشکر وحشیان بی رحم و خونخوار سر بر می آورند و بر سرزمین ما میتازد و درختها و شاخه های جوان و نونهالان لطیف و نازک گلبوته هایی را که غنچه صدها امید برسر
شاخه هایشان بی تابی می کند در زیر تازیانه های وحشی و کینه توزشان می گیرند و می زند وغارت می کنند و می شکنند و می گریزند.
ای شمس تبریز تو کوه عقلی را آتشفشان عشق ساختی من نیز شمس تابانی دارم که کتابهای مرا ناگهان بر گرفت و همه را بسوزاند ودانستگی هایم را همه قربانی دلبستگی کرد و اندوختههایم را و آموخته هایم را همه در آن استخر زمردین غرقه ساخت و به پاس پنجه های زرینش که همواره بر پرده های جان من میتابید و درونم را مالامال از نور میساخت، دیوانی چنان بسرایم که دیوان مولوی را به او را باز پس دهی .
این روزها که می گذرد هر روز
احساس می کنم کسی در باد فریاد می زند
احساس می کنم از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور مرا صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور، مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
ای مثل روز آمدنت روشن
این روزها که می گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم
الهی گرفتارم کرده ای در عین آزادی و آزادم ساختی در عین گرفتاری. مدام میگویم: عجب دلداری
این خوب است که با افتخار باشیم اما افتخار این است که خوب باشیم.
و پاییز را در همسایگی آن چنار پیر و آشیانه آن پرنده پیر آغاز کردیم.
هرروز میان من و پنجره و آسمان پشت پنجره رابطه ای بود، من به گل قاصدک می اندیشیدم و آن جوجه کلاغهایی که چهار سال تمام وقتی که پرنده فکرمان از درس و کتاب خسته می شد، از کوتاهترین پنجره تا بلند ترین شاخه ها پر می کشید و همبازیشان می شد.
یادت هست همکلاسی؟ مرور تقویم بنفش کوچک را در جستجوی یک تعطیلی تازه؟
آن شب های طولانی زمستان که پر بود از دعاهای برفی؟ آن روزهای آفتابی و صدای موذن پیر را که اشارتی بود برای رهایی؟ و یادت هست که تو تمام زنگ اول را خواب بودی ؟ معلم نقشه سودان را ترسیم می کرد و تمام نقشه های رویایی تو بر باد می رفت و تو خسته از جغرافیا، نظریه گشتالت را برای معلم روانشناسی توضیح می دادی و ذهنت در پی خطاهای ادراکی بود و آن هنگام که خورشید، مهمان آشیانه کلاغها بود، تو غروب عصر رنسانس را می خواندی.
یادت هست وقتی که میزهای کهنه و فرسوده را که کنجکاوانه به دنبال تقلبی تازه می جستیم قلب تیرخورده یافتیم، با حروف مبهم لاتین که ذهن ما را به سمت بیابانهای بی مجنون می برد؟ و تو هر روز تکرار می شدی در اعدادی که هویت تو بودند و معلم تو را به شماره می خواند در امتحانات نهایی و آن لحظه اضطرابهای کشنده ، آن حس دیر رسیدن و خیال ماندن در پشت درهای بسته، تو را به حرکت وا می داشت.
و انگار سالها بود که انتظار در پشت درهای بسته مدرسه کمین کرده بود و چشمان خاکستریاش را به روزهای گرم تابستان دوخته بود و به آن رد پای خیس که آفتاب محوشان می کرد…
و باز پنجره بود و چشمهای تو که بهار را می نگریست و بهار که تو را به آفتاب آنسوی پنجره دعوت می کرد و تو شاهد بودی که هر روز جوجه کلاغها بزرگتر می شدند و دیدی که با پایان سال تحصیلی آنها نیز از لانه هایشان رفتند و آن آشیانه متروک و کلاسهای خالی و بدون هیاهوی بچه ها و فراش پیر را می دیدی که با آن جاروی بلندش آخرین ردپای خاطراتت را می روید.
وباران، آخرین باران بهاری آن سال ، تمام شیشه ذهنت را می شوید. تو نمی دانی که فرصت تمام شده است و نمی دانی که تنها میز می ماند و پنجره و نقش مبهم آن قلب تیر خورده و آن درخت چنار کهنسال بمان ! که خورشید را در همسایگی خود داشت.
اگر انگیزه ای برای زندگی کردن در کار نباشد، انسانها به سرعت تباه خواهند شد.
بگذار بر قامت بلند و استوار قلم به صلیبم بکشند، به چهار میخم بکوبند، تا او که استوانه حیاتم بوده است، صلیب مرگم شود، شاهد رسالتم گردد. تا خدا بداند که به نام جویی بالا نرفته ام ، تا زور بداند، تزویر بداند ، زر بداند که امانت خدا را فرعونیان نمی توانند از من بگیرند. ودیعه عشق را قارونیان نمے توانند از من خرید کنند و یادگار رسالت را بلعمیان نمیتوانند از من بربایند.
اگر اراده و انتخاب کردن را از انسان بگیریم، همه چیز را از او گرفته ایم و بعد همه چیز او فرو میریزد.
ای آموزگار بزرگ درسهای شگفت من، ای که دست سرنوشت در آن حال عطشم به نوشیدن جرعههایی که از جان پرسوخته پرهولت بر پیمانه های زرین کلمات می ریختی، مرا تنها رها کرد. ای که به من آموختی عشق فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست و آن دوست داشتن است و آن آسمان زیبا و پر ارادت دوست داشتن است و من چهره آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت و بی اضطراب خلایق باز شناختم و محتاج تو شدم و بوی خوش دوست داشتن مشام بودنم را پر کرد و هوای خالی جانم را سرشار.
در داشتن تو آرام گرفتم و در تصور بودن تو در این غربت آسودم و شکیباییم در زیر صخره سنگین و بیرحم بودن به نیروی آگاهی من به حضور تو نیرو گرفت و فهمیدم که دم زدن را و بودن را و عقده نگفتنها و تنوشتنها را خواهم توانست تحمل کنم .
اینک منم. انسان منتظر که در هیات ابراهیم در میقاتم. آگاهم به سرشت و سرنوشت خویش و معترض به هر آنچه که رنگ او را نگرفته و آماده ام و منتظر تا تمرین کنم جامعه ای که در آن ریا بر آن زنگاری نبسته. تا هجی کنم آگاهی و حقیقت و کمال و عشق و زیبایی را … و آب زنم راه را … هین که نگاری میرسد. چگونه می توانم در انتظارت نفس نکشم؟ آنگاه که بازیچه ضعفهای خویشم و بازیچه قدرتهای غیر از تو و غیر از خودش که می خواهند زمینگیرم کنند.
در جامه سپید نماز میقاتم و همه جمعند و منتظر. هیچ کس در اینجا غایب نیست، خدا، ابراهيم، محمد، مردم ، و آزادی و عشق … چه جامعه بی انتظار، در خلوت خویش می میرد، اسیر راهزنانی میشود که راه را بر او بسته اند.
دختر دلنوازم که با غصه های زیبایت
با خورشید به مدرسه میآیی
و من برای دیدن شادابی خویش به مبارکبادت می آیم
نگاه کن به چشمانم،
به چشمانم نگاه کن که با چشمان مرطوب مادرت
در دلتنگی تو گریسته است
منم معلم خسته خستهات که در بامداد تبسم گلهای دلنواز کودکیت در چشمانم بالیدند
و آنگاه که به ریشه دادن قلم در شیار نازک انگشتانت
خورشید را طاقت نمانده بود
مرا سعادت به سبزترین فصل خود رسید که دیدم
معلم مدرسه عشق را
دانش آموزی عاشق بوده ام و
دیدم که او عصاره جان خسته ام را و چشمان پرغبارم را
بر قامت سبز سعادت شهر آویخته است
دخترم معلم درمانده ات را دیگر دست و پای به فرمان نیست
مرا دیگر پایان در رسید و اینک باید در میان شن درد فراموش شوم
و چشمانم آرام آرام نگاهایت را از یاد ببرد
دخترم معلم فردای تنهایی های تازه
برو و مرا در کلاس دختران فردا
صمیمانه تکرار کن.